بریدهای از کتابهای معروف دنیا!
آیا تابهحال بریدهای از کتابی، شما را به سمت خواندن آن کتاب کشانده است؟ بله! این جادوی کلمات است، تنها چند کلمه از یک کتاب میتواند شما را بهحدی مجذوب کند که به خواندن یک کتاب چندصد صفحهای بنشینید. بریدههای این مقاله از معروفترین کتابها و فهرست کتابهایی که باید پیش از مرگ بخوانید انتخاب شدهاند؛ به این امید که شما را با این کتابهای معروف و خواندنی آشنا کنند. در این مقاله بریدههای درخشان معروفترین کتابها و رمانهای پرفروش را میخوانید.
برای خرید کتاب میتوانید به ۳۰بوک، بهترین سایت خرید کتاب، مراجعه کنید و درباره تمامی کتابهایی که در ادامه مقاله از آن ها صحبت میکنیم مطالعه کنید.
«نورا هروقت به این موضوع فکر میکرد، که البته این اواخر بیشتر و بیشتر هم شده بود، همیشه فقط کمبودهایش را میدید. چیزهایی که نتوانسته بود به آنها برسد. واقعاً هم خیلی چیزها بودند که نورا به آنها نرسیده بود. حسرتهای زیادی داشت که پیوسته توی سرش تکرار میشدند.»
– کتابخانهٔ نیمه شب اثر مت هیگ
«صغیر و کبیر فرضشان این است که مرد مجرد پولوپلهدار قاعدتاً زن میخواهد. وقتی چنین مردی وارد محل جدیدی میشود، هرقدر هم که احساسات یا عقایدش ناشناخته باشد، چنان این فرض در ذهن خانوادههای اطراف جا افتاده است که او را حق مسلم یکی از دخترهای خود میدانند.»
– غرور و تعصب اثر جین آستین
«رییسِ موزه بلافاصله متوجه شد در چه وضعیت هراسانگیزی است. حقیقت… اگر من بمیرم، حقیقت تا ابد از دست میره. تقلا کرد تا جایی پیدا کند و پنهان شود. تفنگ غرید و رییسِ موزه گرمای سوزانِ گلوله را در شکمش حس کرد. به جلو افتاد و … با دردِ جانکاه دست و پنجه نرم کرد. آرامآرام غلتی زد و به مهاجم نگاه کرد که پشتِ میلهها ایستاده بود.»
با این اپلیکیشن ساده، هر زبانی رو فقط با روزانه 5 دقیقه گوش دادن، توی 80 روز مثل بلبل حرف بزن! بهترین متد روز، همزمان تقویت حافظه، آموزش تصویری با کمترین قیمت ممکن!
– راز داوینچی اثر دن براون
«وقتی کسی را بکشی، حتم بدان که چیزهایی از او به تو سرایت میکند: تصویری، بویی، نفسی… آهی، لعنتی، صدایی. من بهش میگویم «نفرین مقتول». به بدنت میچسبد و میماند. شروع میکند به کندن، انگار که بخواهد بدنت را سوراخ کند و رد شود. تا وقتی که به اعماق قلبت نفوذ کند. آنجا که رسید جا خوش میکند و دوباره در تو زنده میشود. به خوابت میآید و رؤیاهایت را تکهپاره میکند. روز را هر طوری هست سر میکنی، اما همین که شب شد و تنها ماندی، در رختخوابت عرق سرد میریزی.»
– ملت عشق اثر الیف شافاک
«سالها وحشت داشتم از اینکه دربارهٔ چیزی با کسی موافقت کنم، حتا اینکه ساعت چند است. کسپر هرگز در کاری موفق نمیشد. البته گاهی در نبردهای کوچکی سربلند بیرون میآمد و جایزه میگرفت (دو سکهٔ طلا، یک بوسه، رضایت پدرش) ولی هرگز، حتا یکبار، در جنگ پیروز نشد. حالا دلیلش را میفهمم، چون فلسفهٔ پدرم چند پیروزی شخصی برایش به ارمغان آورده بود: نه عشق، نه آرامش، نه موفقیت، نه شادی. ذهن پدرم نمیتوانست آرامشی پایدار یا پیروزییی حقیقی را تصور کند، در محدودهٔ تجاربش نبود. برای همین کسپر از همان ابتدا محکوم به فنا شد. هیچ شانسی نداشت بدبختِ مادرمرده.»
– جزء از کل اثر استیو تولتز
«ایمی با صدای بلند گفت: «اما فکر نمیکنم کار هیچکدامتان به سختی کار من باشد، چون مجبور نیستید مدرسه بروید و دخترهای فضولی را ببینید که دائم به خاطر اشتباههای درسی بهت زخم زبان میزنند، لباسهایت را مسخره میکنند و اگر پدرت پولدار نباشد، کلی بهت برچسب میزنند. تازه اگر دماغت خوشگل نباشد، حسابی تحقیرت میکنند.»
– زنان کوچک اثر لوئیزا میالکات
«آدم جماعت خیلی زود به محیط تازه عادت میکنه و با مردم اخت میشه. زندگی آرتور دنت هم تا وقت ناهار طوری به روال عادی برگشته بود که انگار صد ساله که شغل اصلیش اینه که جلو بولدوزر تو خاک و گل دراز بکشه. بعضی وقتها سراغ مادر یا وکیلش رو میگرفت، بعضی وقتها هم میگفت که یه کتاب خوب براش بیارن. آقای پروسر هم چند وقت یهبار سعی میکرد آرتور رو قانع کنه که بلند شه.»
– راهنمای کهکشان برای اتواستاپزنها اثر داگلاس آدامز
«در آن بلندی بادگیر، زمین یخزده بود و سفت و تیره شده بود، و سرمای هوا هم داشت به عمق بدنم نفوذ میکرد. چون نمیتوانستم زنجیر را باز کنم، پریدم آن طرف. دواندوان گذرگاه سنگفرش را که دو طرفش پر از بوتههای درهم برهم خارتوت بود طی کردم، اما هر چه در زدم کسی در را باز نکرد، فقط انگشتهایم درد گرفت و صدای پارس سگها بلند شد.»
– بلندیهای بادگیر اثر امیلی برونته
«این مرد باید بداند که با چنین مادهٔ باکیفیتی نمیتواند مسابقه بدهد زیرا بالاخره، از لگد زدن به صندلی دست برمیدارد. حالا کنارش ایستاده و دستهایش را مشت شده کنار بدنش نگه داشته است. صادقانه بگویم، کمی به او غبطه میخورم. این مرد، خشمش را مثل یک قهرمان، روی اسباب و اثاثیهٔ پشت بام خالی میکند. ظاهراً او هم مثل من، روز گندی داشته است اما برخلاف من که دلخوریهایم را روی هم انباشته میکنم تا اینکه به شکل خشونت منفعل بروز کنند، این مرد، آنها را تخلیه میکند.»
– ما تمامش میکنیم اثر کالین هوور
«و اما حالا که اینطور به بردباریام مینازم، باید اعتراف کنم که این بردباری حدی دارد. مبنای رفتار آدم ممکن است محکم باشد مثل صخره، یا شُل مثل باتلاق، اما از جایی به بعد دیگر اهمیت نمیدهم که این مبنا چه باشد. پاییز گذشته که از شرق برگشتم، دیدم که دلم میخواهد همه دنیا لباس فرم بپوشند و برای همیشه از لحاظ اخلاقی در حالت خبردار بایستند. دیگر دلم گردش و ولنگاری نمیخواست با سرککشیدنهای محرمانه به دل آدمها. فقط گتسبی، که اسمش را به این کتاب داده، از واکنش من معاف شد ـ گتسبی مظهر همه چیزهایی که از ته دل تحقیرشان میکنم.»
– بریدهای از کتاب گتسبی بزرگ اثر اسکات فیتز جرالد
«ناچار شدم برای خودم کار دیگری پیدا کنم و این بود که رفتم خلبانی یاد گرفتم. بگویی نگویی تا حالا به همه جای دنیا پرواز کردهام و راستی راستی جغرافی خیلی بِم خدمت کرده. میتوانم به یک نظر چین و آریزونا را از هم تمیز بدهم. اگر آدم تو دلِ شب سرگردان شده باشد جغرافی خیلی به دادش میرسد. از این راه است که من تو زندهگیم با گروهگروه آدمهای حسابی برخورد داشتهام. پیش خیلی از بزرگترها زندهگی کردهام و آنها را از خیلی نزدیک دیدهام گیرم این موضوع باعث نشده دربارهی آنها عقیدهی بهتری پیدا کنم.»
– شازده کوچولو اثر آنتوان دو سنت اگزوپری
«وینستون به صفحهٔ سخنگو پشت کرد. اینطوری مطمئنتر بود؛ گرچه بهخوبی میدانست که این کار فایدهای ندارد و کماکان تحت کنترل است. یککیلومتر آنطرفتر ساختمان سفید وزارت حقیقت، محل کارش، بر فراز منظرهٔ دودآلود شهر، سر به فلک کشیده بود. با حالتی انزجارگونه پیش خود اندیشید: اینجا شهر لندن است، کلانشهر، پایگاه شمارهٔ یک هوایی و سومین ایالت سرزمین اوشنیا از لحاظ جمعیت.»
– 1984 اثر جوروج اورول
امیدواریم با خواندن این سطرها به مطالعهٔ کتابهایی که بریدههایشان را در این مقاله قرار دادهایم علاقهمند شوید. خواندن کتابهای این مقاله را به تمام کتابخوانها یا کسانی که میخواهند بهتازگی کتابی به دست بگیرند و به دنبال کتابی ماندگار میگردند پیشنهاد میکنیم.